میثمِ دارِ علی ام . . .

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

غزلم فاقد تصویر حرم مانده هنوز
شهر در حسرت شمشیر دو دم مانده هنوز

کوچه در آتش غفلت؛ بدل عاشوراست
داغِ آن حادثه بر دوش علم مانده هنوز

از همان لحظه که در کوچه گرفتار شدی
توی فرهنگ غزل، واژه ی غم مانده هنوز

هر چه می خواست دلم از تو، برآورده شده -
آرزوی به فدایت بشوم مانده هنوز

عشق را در غل و زنجیر به بیعت بردند...
بعد از آن فاجعه ابروی تو خم مانده هنوز

می نویسم غزل و بعد غزل می بینم
طرحی از آتش و خون روی قلم مانده هنوز

از قدم های خودم در دل شب خسته شدم
به ظهور پسرت چند قدم مانده هنوز...؟

شاعر: محمد شریف

  • هاشم سرابندی

نقدی بر مثنوی

۰۶
فروردين

جای تاسف و تاثر است که تحسین و ترویج مولوی از گستره ادبیات و شعر فراتر رفته،امروزه آنان که خود در کسوه اهل علم! هستند، بی توجه به انحراف عقایدی جدی مولوی، عقابد او را همچنان که خود او ادعا کرده، اصول اصول دین میدانند!!!

البته اگر اشعار مثنوی منحصر به شعرهای مثبت و صحیح آن بود و یا همین مقدار در دسترس مردم بود، ترویج او از حساسیت کمتری برخورداربود، لیکن باید با تاسف اعتراف کرد که مثنوی علیرغم جنبه های خوب و آموزنده مشتمل بر مقدار زیادی نقصها و سخنان شبهه انگیز است که نمی توان آن را نادیده گرفت
متاسفانه نقاط ضعف این کتاب اولا فراوان ثانیا اصولی و بنیادین است

در این نوشتار شواهدی از کتاب مثنوی ارائه می گرددکه به وضوح بر عمری بودن او و انحرافات جدی اعتقادی او دلالت دارد:


  • ﻭﺻﻒ ﺍﺑﻮﺑﮑﺮ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۹۰۱
ﭼﻮ ﺍﺣﻤﺪﺳﺖ ﻭ ﺍﺑﻮﺑﮑﺮ ﯾﺎﺭ ﻏﺎﺭ ﺩﻝ ﻭ ﻋﺸﻖ
ﺩﻭ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺟﺎﻥ ﺩﻭ ﯾﺎﺭ ﻏﺎﺭ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ

ﻣﻮﻟﻮﯼ –ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ – ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻭﻝ – ﺑﺨﺶ ۱۲۸
ﭼﺸﻢ ﺍﺣﻤﺪ ﺑﺮ ﺍﺑﻮﺑﮑﺮﯼ ﺯﺩﻩ
ﺍﻭ ﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺪﯾﻖ ﺻﺪﯾﻖ ﺁﻣﺪﻩ


  • ﻭﺻﻒ ﻋﻤﺮ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۷۰
ﻋﻤﺮ ﺁﻣﺪ ﻋﻤﺮ ﺁﻣﺪ ﺑﺒﯿﻦ ﺳﺮﺯﯾﺮ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺭﺍ
ﺳﺤﺮ ﺁﻣﺪ ﺳﺤﺮ ﺁﻣﺪ ﺑﻬﻞ ﺧﻮﺍﺏ ﺳﺒﺎﺗﯽ ﺭﺍ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۲۵۸۰
ﺑﮕﺮﯾﺰﺩ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺍﺯ ﻫﯿﺒﺖ ﺁﻥ ﺳﻠﻄﺎﻥ
ﭼﻮﻥ ﺩﯾﻮ ﮐﻪ ﺑﮕﺮﯾﺰﺩ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﺧﻄﺎﺑﯽ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۲۱۷۵
ﮔﺮ ﺭﺍﻓﻀﯿﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﺩﺍﺩ ﻋﻠﯽ ﺩﺭ ﺩﻩ
ﻭﺭ ﺯ ﺁﻧﮏ ﺑﻮﺩ ﺳﻨﯽ ﺍﺯ ﻋﺪﻝ ﻋﻤﺮ ﺑﺮﮔﻮ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ – ﺩﻓﺘﺮ ﭘﻨﺠﻢ – ﺑﺨﺶ ۱۵۳
ﻫﺮ ﮐﻪ ﻋﺪﻝ ﻋﻤﺮﺵ ﻧﻨﻤﻮﺩ ﺩﺳﺖ
ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﺣﺠﺎﺝ ﺧﻮﻧﯽ ﻋﺎﺩﻟﺴﺖ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ – ﺩﻓﺘﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ – ﺑﺨﺶ ۶
ﻋﻬﺪ ﻋﻤﺮ ﺁﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ
ﺩﺍﺩ ﺩﺯﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻼﺩ ﻭ ﻋﻮﺍﻥ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ – ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻭﻝ – ﺑﺨﺶ ۳
ﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺗﻮ ﻣﺼﻄﻔﯽ ﻣﻦ ﭼﻮ ﻋﻤﺮ
ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﻣﺘﺖ ﺑﻨﺪﻡ ﮐﻤﺮ


  • ﻭﺻﻒ ﻋﺜﻤﺎﻥ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۱۴۹۳
ﺑﺮ ﻣﺼﺤﻒ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﺑﻨﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﮔﻨﺪ
ﮐﺰ ﻟﻮﻟﻮﯼ ﺁﻥ ﺩﻟﺒﺮ ﻻﻻﯼ ﺩﻣﺸﻘﯿﻢ


  • ﺭﺍﻓﻀﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺷﯿﻌﯿﺎﻥ ﻭ ﻗﻮﻝ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﻮﻻ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ) ﻭ ﻋﻤﺮ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸۱۰
ﺭﺍﻓﻀﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﻓﺖ
ﻫﻢ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻋﻤﺮ ﺁﻣﯿﺨﺘﻨﺪ
ﺑﺮ ﯾﮑﯽ ﺗﺨﺘﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻡ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺷﺎﻩ
ﺑﻠﮏ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮐﻤﺮ ﺁﻣﯿﺨﺘﻨﺪ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۱۱۷۲
ﮔﻔﺘﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﻨﮓ ﺁﻭﺭﺩ ﺩﺭ ﺑﻮﯼ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻧﮓ ﺁﻭﺭﺩ
ﭼﻮﻥ ﺭﺍﻓﻀﯽ ﺟﻨﮓ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﻡ ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﻤﺮ

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺷﻤﺲ – ﻏﺰﻟﯿﺎﺕ – ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۱۶۲۱
ﺑﺮ ﺭﺍﻓﻀﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯ ﺑﻨﯽ ﻗﺤﺎﻓﻪ ﻻﻓﻢ
ﺑﺮ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻏﻢ ﺑﻮﺗﺮﺍﺏ ﮔﻮﯾﻢ


  • ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺍﮔﺮ ﺷﯿﻌﻪ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭ ﻓﻀﯿﻠﺖ ﻋﻤﺮ ﺑﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﮕﻮﯾﺪ؟

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ – ﺩﻓﺘﺮ ﺳﻮﻡ – ﺑﺨﺶ ۱۵۰
ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭼﻮ ﺧﺮ ﺑﺮ ﯾﺦ ﺑﻤﺎﻧﺪ
ﭼﻮﻥ ﻧﺸﺎﯾﺪ ﺑﺮ ﺟﻬﻮﺩ ﺍﻧﺠﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﮐﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ
ﮐﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺑﻂ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮐﺮ


  • ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﯿﻌﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﻗﺎﺋﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺻﺤﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ؟!

ﻣﻮﻟﻮﯼ – ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ – ﺩﻓﺘﺮ ﺩﻭﻡ – ﺑﺨﺶ ۲۰
ﭘﺲ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺁﻥ ﻭﻟﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺍﻩ ﺍﺯ ﻧﺴﻞ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﻩ ﺍﺯ ﻋﻠﯿﺴﺖ
ﻣﻬﺪﯼ ﻭ ﻫﺎﺩﯼ ﻭﯾﺴﺖ ﺍﯼ ﺭﺍﻩ ﺟﻮ
ﻫﻢ ﻧﻬﺎﻥ ﻭ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ


  • جسارت صریح به سیدالشهداء سلام الله علیه

کورکورانه مرو در کربلا *** تا نیفتی چون حسین اندر بلا


  • جعل فضیلت حضرت زهرا سلام الله علیها برای عایشه

چون درآمد آن ضریر از در شتاب *** عایشه بگریخت بهر احتجاب
کرد اشارت عایشه با دستها *** او نبیند لیک من بینم ورا


  • جسارت صریح به حضرت صاحب الزمان:

چون قلم در دست غداری بود *** لاجرم منصور بر داری بود!!


  • جسارت صریح مولوی به امیرالمومنین و نسبت دروغ به آن حضرت که مولا را با ابن ملجم مرادی یکی میکند و از زبان مولا خطاب به ابن ملجم چنین میگوید:

تو منی و من تواَم ای مُحتشم *** تو علی بودی علی را چون کُشم


  • جسارت صریح به امیرالمومنین و انکار عصمت مولا در داستان عمرو بن عبدود:

گفت امیرالمومنین با آن جــوان *** که بهنـــــگام نبــــــرد ای پهلـــــوان
چون خُـدو انداختی در روی من *** نفْــس جنبید و تَبـــه شد خوی من
نیـم بهر حق شد و نیمی هوی *** شـــرکت اندر کار حـــــق نبـــود روا


  • جسارت صریح به پیامبر طبق عقاید عمریه که توبیخ عبس و تولی منظور پیامبر اکرم است (نعوذ بالله)

که رعیت دین شه دارند و بس *** این چنین فرمود سلطان عبس!!


  • شواهدی بر صوفی بودن مولوی:
  • کوه طور از نور موسی شد برقص *** صوفی کامل شد و رست او زنقص
  • قطب ان باشد که گرد خود تند *** گردش افلاک گرد وی بود
  • من نجویم زین سپس راه اثیر *** پیر جویم پیر جویم پیر پیر
  • پس غذای عاشقان باشد سماع *** که در او باشد خیال اجتماع
  • پس به هر دوری ولیی قائم است *** تا قیامت آزمایش دائم است

     پس امام حی قائم آن ولی است *** خواه از نسل عمر خواه از علی است

  • پهلوی خم وحدت بگرفته ای مقام *** با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید
  • باده ای کابرار را دادند اندر یشربون *** با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم
  • بود انا الحق در لب منصور نور *** بود انا الله در لب فرعون زور
  • آن انا منصور رحمت شد یقین *** آن انا فرعون لعنت شد ببین



لایه جدید...
لایه جدید...
  • هاشم سرابندی

یااباعبدالله

خانه پیرزن ته کوچه
پشت یک تیر برق چوبی بود
پشت فریاد های گل کوچک
واقعا روزهای خوبی بود 

پیرزن هر دوشنبه بعد از ظهر
منتظر بود در زدن ها را
دم در می نشست و با لبخند
جفت می کرد آمدن ها را 

روضه خوان محله می آمد
میرزا  با دوچرخه آهسته
مثل هر هفته باز خیلی دیر
مثل هر هفته سینه اش خسته 

"ای شه تشنه لب سلام علیک"
ای شه تشنه لب...چه آوازی
زیر و بم های گوشه ء دشتی
شعرهای وصال شیرازی 

می نشستیم گوشهء مجلس
با همان شور و اشتیاقی که...
چقدر خوب یاد من مانده
در و دیوار آن اتاقی که - 

یک طرف جملهء"خوش آمده اید
به عزای حسین"بر دیوار
آن طرف عکس کعبه می گردد
 دور تا دور این اتاق انگار

 گوشه گوشه چه محشری برپاست
توی این خانهء چهل متری
گوش کن! دم گرفته با گریه
به سر و سینه می زند کتری

 عطر پر رنگ چایی روضه
زیر و رو کرده خانهء اورا
چقدر ناگهان هوس کردم
طعم آن چای قند پهلو را

 تا که یک روز در حوالی مهر
روی آن برگ های رنگا رنگ
با تمام وجود راهی کرد
پسری را که برنگشت از جنگ

 هی دوشنبه دوشنبه رد شد و باز
پستچی نامه از عزیز نداشت
کاشکی آن دوشنبهء آخر
روضهء میرزا گریز نداشت

 پیرزن قطره قطره باران شد
کمی از خاک کربلا در مشت
السلام و علیک گفت و سپس
روضهء قتلگاه اورا کشت 


تاهمیشه نمی برم از یاد
روضهء آن سپید گیسو را
سالیانی است آرزو دارم
کربلای  نرفتهء او را 

شاعر:سید حمیدرضا برقعی

  • هاشم سرابندی

روزی دختر شیخ یک تبلت گوگل نکسوس بخرید و بر شیخ عرضه نمود!
شیخ بگفت: این تبلت که خریدی اولین کار چه کردی؟
عرض نمود: یا شیخ بر صفحه اش برچسب زدم و دور آن کاوری بس محکم قرار دادم.
شیخ فرمود: ایا کسی تورا به این کار مجبور کرد؟
- خیر
فرمود: ایا تو به شرکت گوگل توهین کردی که چنین کاور بر آن نهادی؟
- خیر. اتفاقاً خود گوگل که آن را ساخته توصیه نماید که بر آن کاور نهیم.
- ایا چون این تبلت چیپ و درپیت است کاورش کردی؟
- خیر. بلکه چون ارزشمند است و کلی تکنولوژی صرف آن شده چنین کردم.
- ایا کاور از جمال تبلت نکاهد و به وزنش نیفزاید؟
- باکی نیست. به دوامش نیز بیفزاید.
شیخ صیحه ای بزد و فرمود: پس بدان که آنکه مرا و تو را ساخته ما را به عفاف توصیه نموده است که عفاف نه دست وپاگیراست ونه موجب عذاب بلکه ضمانت ماندگاریست.

  • هاشم سرابندی

دوستَت دارَم، غزلهایَم تمامَش مالِ تو ...
شعرهایم- هرچه دارم، عیدیِ امسالِ تو...

پُر شِکَر کُن قهوه ات را-گرم و طولانی بنوش،
دوست دارَم بختِ شیرین، عشق باشد، فالِ تو...!

زندگی را با تو فهمیدم.."تو" یعنی :هر چه هست!
خنده هایَت شور عشق و سینه مالامالِ تو...!

در مَنی و ذره ذره قلبم از عشقَت پُر است...
سرزمینی بی دفاع و خسته ام اشغالِ تو...!

فکر کن سربازی ام در چنگ دشمن بی پناه!
تو اگر جلاد باشی بازمی آیم به استقبالٍ تو

مثلِ تصویری سه بعدی گیجم از فهمیدَنَت!
تا کجاها میبَرَندَم چشمهایِ کالِ تو...!

بنده یی بی باوَرَم..!پیغمبری کُن،خوبِ من!
ای شُکوهِ چَشمهایَت آیه یِ زلزالِ تو...!

خوب میدانم که از ما بهترانی! یک...! ولی...
هست پنهان در میانِ آستینت بالِ تو...!

دوستت دارَم...ببین! افسارِ شعرم دستِ توست...
شعر یعنی آن نگاهِ سرکِشِ سیّالِ تو...!

شعر یعنی یک زمستان غرقِ گرمایِ تنت
یا ظهورِ ظهرِ خُردادی میانِ شالِ تو..!

گر چه در چشمت کماکان یک سیاهی لشکرم
راضی ام حتی به نقشی ساده در سریالِ ِ تو...!

حرفِ آخر..یک دعا، یک آرزو، یک خواسته...!
دوست دارَم خوب باشی، خوب باشد حالِ تو...!

سمیه آزادل

  • هاشم سرابندی

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است:

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش‌اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد. چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
2- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند؟
3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟

و اما جواب مدیر شرکت مورگان:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :

درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم.
از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته‌رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.
در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".

به زبان وال‌استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.

بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج هرگز.

اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت

  • هاشم سرابندی